بدقدم. مقابل فرخ پی. نحس. مقابل مبارک قدم. (یادداشت مؤلف) : وز آن زشت بدکامۀ شوم پی که آمد زدرگاه خسرو به ری. فردوسی. پراندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابۀ شوم پی. فردوسی. بدو گفت خسرو که ای شوم پی چرا یاد گرگین نکردی به ری. فردوسی. شامیانی که شوم پی بودند اهل آزرم و شرم کی بودند. سنایی. از آن پس شوم پی شیرویه بدبخت شود همچون پدر بی تاج و بی تخت. نظامی. تیر تو بر عدوی تو گشت چو بوم شوم پی در صف دوستان تو هست همای معرکه. سلمان. امراءه عقری حلقی، زنی شوم پی. (مهذب الاسماء) (از دستوراللغه)
بدقدم. مقابل فرخ پی. نحس. مقابل مبارک قدم. (یادداشت مؤلف) : وز آن زشت بدکامۀ شوم پی که آمد زدرگاه خسرو به ری. فردوسی. پراندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابۀ شوم پی. فردوسی. بدو گفت خسرو که ای شوم پی چرا یاد گرگین نکردی به ری. فردوسی. شامیانی که شوم پی بودند اهل آزرم و شرم کی بودند. سنایی. از آن پس شوم پی شیرویه بدبخت شود همچون پدر بی تاج و بی تخت. نظامی. تیر تو بر عدوی تو گشت چو بوم شوم پی در صف دوستان تو هست همای معرکه. سلمان. امراءه عقری حلقی، زنی شوم پی. (مهذب الاسماء) (از دستوراللغه)
شوخ روی. بی باک و گستاخ. (ناظم الاطباء). جسور. گستاخ. متهور. بی باک، وقح. وقیح. (از تاج المصادر بیهقی). سرتخ. سمج. بیشرم (: مردم ساروان به خراسان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خون خواره. (حدود العالم). و مردمان روستا (به ایلاق در ماوراءالنهر) بیشتر کیش سپیدجامگان دارند و مردمانی اند جنگی و شوخ روی. (حدود العالم). و این ترکان گنجینه، مردمانی اند دزدپیشه، کاروان شکن و شوخ روی و اندر آن دزدی جوانمردپیشه. (حدود العالم). جهانجوی گفت ای بد شوخ روی ز من هرچه بینی تو فردا بگوی. فردوسی. بیامد فرستادۀ شوخ روی سر تور بنهاد در پیش اوی. فردوسی. با دیلمان به لاسگری اشتلم کند گر داند ار نداند آن شوخ روی شنگ. سوزنی. اما تو خود مهمان شوخ روی وقح افتاده ای اگر من جملۀ اوراق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیر نگردی. (سندبادنامه ص 169). رجل سفیق الوجه، مرد شوخ روی بی شرم. (منتهی الارب)
شوخ روی. بی باک و گستاخ. (ناظم الاطباء). جسور. گستاخ. متهور. بی باک، وقح. وقیح. (از تاج المصادر بیهقی). سرتخ. سمج. بیشرم (: مردم ساروان به خراسان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خون خواره. (حدود العالم). و مردمان روستا (به ایلاق در ماوراءالنهر) بیشتر کیش سپیدجامگان دارند و مردمانی اند جنگی و شوخ روی. (حدود العالم). و این ترکان گنجینه، مردمانی اند دزدپیشه، کاروان شکن و شوخ روی و اندر آن دزدی جوانمردپیشه. (حدود العالم). جهانجوی گفت ای بد شوخ روی ز من هرچه بینی تو فردا بگوی. فردوسی. بیامد فرستادۀ شوخ روی سر تور بنهاد در پیش اوی. فردوسی. با دیلمان به لاسگری اشتلم کند گر داند ار نداند آن شوخ روی شنگ. سوزنی. اما تو خود مهمان شوخ روی وقح افتاده ای اگر من جملۀ اوراق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیر نگردی. (سندبادنامه ص 169). رجل سفیق الوجه، مرد شوخ روی بی شرم. (منتهی الارب)
نیم رو، نیمه ای از صورت و رخساره، نیم رخ، یک طرف صورت، - نیم روی بر خاک نهادن، نیم رو خاکی کردن، گونه بر خاک سائیدن به علامت نهایت انکسار و تذلل و انقیاد و تملق: بر خاک نیم روی نهم پیش تو چو سگ وآنگه چو سگ به لابه بلاکش تر آیمت، خاقانی
نیم رو، نیمه ای از صورت و رخساره، نیم رخ، یک طرف صورت، - نیم روی بر خاک نهادن، نیم رو خاکی کردن، گونه بر خاک سائیدن به علامت نهایت انکسار و تذلل و انقیاد و تملق: بر خاک نیم روی نهم پیش تو چو سگ وآنگه چو سگ به لابه بلاکش تر آیمت، خاقانی
تیره روی. افسرده و غمگین و روی درهم کشیده: بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه. فردوسی. بپرسید پرسیدنی چون پلنگ دژم روی آنگه بدو داد چنگ. فردوسی. وز دژم روی ابر پنداری کآسمان آسمانه ایست خلنگ. فرخی. گیتی فرتوت کوژپشت دژم روی بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد. منوچهری. بر یوسف آمد دژم روی سخت دلش همچو از باد شاخ درخت. شمسی (یوسف و زلیخا). مردم اگرچه حکیم باشد چون دژم روی بود حکمت بوی حکمت نماند. (قابوسنامه). از تدویر آن بدر منیر دژم روی آمده. (جهانگشای جوینی). - دژم روی شدن، تیره روی گشتن. افسرده و آشفته شدن: ستاره شمر شد دژم روی و گفت به دارنده دادار بی یار و جفت. اسدی. او را (کودک را) از خشم و اندوه نگاه دارند و نگذارند که دژم شود ودژم روی شود تا تندرست بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چرا نقشبندت در ایوان شاه دژم روی کرده است و زشت وتباه. سعدی. - ، بدخو وتند شدن. - دژم روی گشتن، تیره روی شدن. افسرده شدن: او دژم روی گشت و لرزه گرفت عادت او چنین بود به خزان. فرخی. - دژم روی ماندن، افسرده و غمگین شدن. افسردگی یافتن: منیژه، چو بیژن دژم روی ماند پرستندگان را بر خویش خواند. فردوسی
تیره روی. افسرده و غمگین و روی درهم کشیده: بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه. فردوسی. بپرسید پرسیدنی چون پلنگ دژم روی آنگه بدو داد چنگ. فردوسی. وز دژم روی ابر پنداری کآسمان آسمانه ایست خلنگ. فرخی. گیتی فرتوت کوژپشت دژم روی بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد. منوچهری. بر یوسف آمد دژم روی سخت دلش همچو از باد شاخ درخت. شمسی (یوسف و زلیخا). مردم اگرچه حکیم باشد چون دژم روی بود حکمت بوی حکمت نماند. (قابوسنامه). از تدویر آن بدر منیر دژم روی آمده. (جهانگشای جوینی). - دژم روی شدن، تیره روی گشتن. افسرده و آشفته شدن: ستاره شمر شد دژم روی و گفت به دارنده دادار بی یار و جفت. اسدی. او را (کودک را) از خشم و اندوه نگاه دارند و نگذارند که دژم شود ودژم روی شود تا تندرست بماند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چرا نقشبندت در ایوان شاه دژم روی کرده است و زشت وتباه. سعدی. - ، بدخو وتند شدن. - دژم روی گشتن، تیره روی شدن. افسرده شدن: او دژم روی گشت و لرزه گرفت عادت او چنین بود به خزان. فرخی. - دژم روی ماندن، افسرده و غمگین شدن. افسردگی یافتن: منیژه، چو بیژن دژم روی ماند پرستندگان را بر خویش خواند. فردوسی
شکم رو. اسهال. (ناظم الاطباء). پیچاک شکم. شکم روه. بیرون روه. اختلاف. تردد. اطلاق. (یادداشت مؤلف). اسهال. شکم رو. دفعمواد دفعی از روده به صورت مایع و مخلوط با ترشحات نسج پوششی روده به دفعات زیاد در شبانه روز. شکم روش اگر با خون آمیخته باشد آنرا اسهال خونی نامند و اگر با درد همراه باشد دل پیچه نامیده میشود. معمولاً در اسهال همه عوارض با هم دیده میشوند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شکم رو، اسهال و مترادفات دیگر شود
شکم رو. اسهال. (ناظم الاطباء). پیچاک شکم. شکم روه. بیرون روه. اختلاف. تردد. اطلاق. (یادداشت مؤلف). اسهال. شکم رو. دفعمواد دفعی از روده به صورت مایع و مخلوط با ترشحات نسج پوششی روده به دفعات زیاد در شبانه روز. شکم روش اگر با خون آمیخته باشد آنرا اسهال خونی نامند و اگر با درد همراه باشد دل پیچه نامیده میشود. معمولاً در اسهال همه عوارض با هم دیده میشوند. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به شکم رو، اسهال و مترادفات دیگر شود
آنچه که پشت و روی آن از جهت طرح و رنگ اختلاف داشته باشد (مانند پارچه)، کسی که قولش خلاف عملش باشد منافق، گل رعنا (زیرا که یک روی آن سرخ است و روی دیگر زرد)
آنچه که پشت و روی آن از جهت طرح و رنگ اختلاف داشته باشد (مانند پارچه)، کسی که قولش خلاف عملش باشد منافق، گل رعنا (زیرا که یک روی آن سرخ است و روی دیگر زرد)